افسونگر شرقی | ||
|
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * زن از دیدگاه دانشمندان علم و ادبزن در نظر جغرافی دانان : آبشار مهیب است که قوه ی جاذبه ی عجیبی دارد.زن در نظر عالم طبیعی : معدنی است که در حرارت تکبر و خودپسندی بیهوده قابل انبساط است.زن در نظر ستاره شناس : ستاره ای است مثل زحل که از یک نقطه طلایی احاطه شده و در میان آن چرخ می زند و خط دوران خود را تغییر نمی دهد.زن در نظر مررد سیاسی : قوه ی مغننه ای است که قوه ی مجریه را مقید ساخته دسته آن را می بندد و همیشه از حزب معارض است.زن در نظر دانایان فن مغناطیس و الکتریک : عقربه ی قطب نماست که برای راهنمایی آن انسان در دریای محیط زندگانی حرکت می کند.زن در نظر اساتید علم کشاورزی : نهالی است که صفای گل آن با صفای خارش توام است و میوه های تلخ و شیرین می دهد.کریاق شموم زندگانی و سم قاتل نوع انسان است.زن در نظر دانشمندان روحانی : سری از اسرار است که به آن پی نتوان برد.زن در نظر دانشمندان علم روح : هم فرشته و هم شیطانزن در نظر مورخان : عزیزترین مخلوق عالم است که بی وجود او زندگی غیر ممکن است.زن چون باروتی است که جز آتش چیزی آن را منفجر نمی کند.
زن مخزن اسرار خلقت انسان است. قلب زن پرتگاهی است که عمق آن را نمی توان دید. نخستین کسی که می تواند زن را فریب دهد خودش است. خنده زن از روی محبت پرتو آسمانی است. زن کسی است که قلب خود را در اختیار شما می گذارد و جیب شما را در اختیار می گیرد.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * [ سه شنبه 88/3/5 ] [ 5:1 عصر ] [ شبانه ]
[ نظرات () ]
دادگاه عشق
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * تازه ترین زخم دلم قصه ی رفتن توء این روزها هر جا که میرم حرف شکستنه توء مثل یه آینه سوت و کور شکستی و رها شدم تبر شدم شکستمت اگر چه بی خدا شدم سخته.خیلی سخته بگم باهات چیکار کردم.سخته بگم چه جوری با قلب مهربونت بازی کردم.چه جوری عشقت رو به بازی گرفتم.وقتی حرفات یادم میاد از خودم خجالت می کشم.دیگه از آینه هام بدم میاد.چطور بتونم به چشای کسی زل بزنم که عشق براش بازی بچگونه بود.اگه یه بار دیگه مال من می شدی....بهونه های بچگونم تو رو خیلی زود ازم گرفت.وعده های الکیم تو رو ازم دور کرد.خیلی دور... نمی دونم باورم می کردی یا از گناهم گذشت.به هر حال دیگه ندارمت.مال من نیستی و فقط از اون روزای قشنگ با تو بودن خاطره ها موندن و بس.دیگه دیره واسه ی با تو بودن.با تو موندن.از تو خوندن.از تو گفتن.با تو گفتن.بی تو مردن.دیگه دیره واسه ی گفتن دوست دارم.نمی دونم چرا دارم این حرفها رو می زنم شاید یه اعترافه واسه ی خالی شدن.از وقتی رفتی دیگه هیچکی پیدا نشد که قلبم رو آروم کنه.هیچکی پیدا نشد نازمو بکشه.هیچکی پیدا نشد واسه ی یه لحظه بهونه هامو تحمل کنه.حالا همیشه یاده این بیت شعری که می خوندی هستم.شده همه ی زندگیم.تنها چیزی که از تو برام مونده:موندن و سوختن و ساختن همه یادگاره عشقه انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه شاید هیچ وقت این اعترافم رو نخونی اما... بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم ای مهربانم... به قطرات اشکم نگاه کن ای ماه که از حد فزون است.لحظه های بی تو بودنم را که از شمار خروج دارد ای ماه.عشق تو همچون نسیمی پر طراوت، پر امید و نشاط بخش به صحرای وجودم می وزد و با وزش مرحم درد و روح حیات می دهد به من.ای یگانه محبوبم از در لطف نکاهی به من کن.معشوقا ،محبوبا ، مقصودا.خدایا او را که برایم دلیل است بی دلیل دوست دارم.قلبش را به قلبم نزدیک کن تا تپش نا منظمش را احساس کند. تا درک کند مرا و عشق مرا. تا بداند دوستش دارم به اندازه تمام کسانی که بودند ، رفتند ، می آیند و می روند.بداند فاصله ها چون صحرای بی آب و علفی است ومن ره شکن آن. اگر به سویم نیاید من چون اسیری در پرانتز لبهای خشکیده این فاصله ها خواهم مرد.* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
[ شنبه 88/3/2 ] [ 3:35 عصر ] [ شبانه ]
[ نظرات () ]
جوانی... جوانی منزلی است که مابین مسافت کودکی و پیری واقع شده است.ایام کامیابی و سلطنت زندگی در آن طی می شود.گره ایست که رشته طفولیت را به کهولت می بندد.ستاره ای است که فقط یکبار در آسمان عمر طلوع می کند.ترکیبی از بی تجربگی و شادمانی و غفلت.فصلی از کتاب ترجمه حال انسان که مهمترین فصل آن را نشان می دهد.غده ای است که مغلوب نمی شود.بازیچه ای است که قدر و قیمت آن مجهول است.فرصتی است که بیش از یک دفعه نمی توان آن را بدست آورد.آفتابی است که با غروب خود جز حسرت و افسوس چیزی باقی نمی گذارد.نعمتی است که به خیر یاد می شود و فقدان آن همیشهموجب تاسف است.
مقایسه دوران پیری و جوانی
جوانان نادانند و پیران ناتوان. جوانان می توانند ولی نمی دانند. پیران می دانند ولی نمی توانند. جوانان سرکش و مغرورند.چون سیلاب طغیان می کنند و همه چیز را از گذرگاه خود به عقب می زنند. چون طوفان به هیجان می آیند.چون آتش شعله ور می کنند و خار و خس مشکلات را می سوزانند.ولی افسوس که نیروی خود را بیهوده صرف می کنند.پیران خاموش و آرامند.چون دریا ژرف و بی حرکتند. در اعماق خود گوهرهای حکمت نهفته اند ولی افسوس که ناتوانی پیری کارشان را ساخته و یارای کار وکوشش ندارند.چه خوشبختند پیرانی که از نیروی جوانی زخیره دارند و چه خوشبخت جوانانی که نیروی خود را برای پیری نگه می دارند. [ جمعه 88/3/1 ] [ 4:21 عصر ] [ شبانه ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |