افسونگر شرقی | ||
|
به نام خدا از طرف دلی که فقط برای تو می تپد و لاغیر... گاهی وقتا اونقدر دلم می گیره که نمی دونم به کجای این لاشه ی خاکی پناه ببرم؟به کجا؟ می خوام جایی رو پیدا کنم که من باشم و تو باشی و یه شب مهتابی باشه. چیزی در دلم غوغا می کند.یه حس غریب.یه حس شیرین.دیگه احساس عبد و معبود نیست.دیگه چیزی برای دوست نداشتنت وجود نداره. می خوام که دوستت داشته باشم.دوست دارم به جایی.به نقطه ای برسم که بگم خدایا... تو خوبی.توبزرگ و قادری.دلم می خواد به قله ی بلند معرفت دست پیدا کنم. جائیکه در همه چیز تو را ببینم.در کوه و کویر در دریا وبر در آدمها... می دونم تو در همه جا هستی حتی از رگ گردن به من نزدیک تری و چه حس بدییه کو توانقدر به من نزدیک باشی و من از خودم انقدر دور باشم.چه احساس سبزیه که تو رو در لحظه لحظه ی زندگیم تماشا کنم. خدایا دلی در سینه دارم که خروش تو را دارد و همچون دریای خروشان تلاطم دارد. بار خدایا... اگر وجود تو مرا آرام نسازد چه چیز دیگری خواهد بود جز آنکه بر خشمم بیفزاید. مرا آرام ساز ای پروردگارم... فاوی [ چهارشنبه 88/3/6 ] [ 10:39 عصر ] [ شبانه ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |